رهبرا، عزیزم، پدرم
آمدی و قدم بر چشم و دل تنگ و قلب زخمی ما گذاشتی
آقا اگر اجازه بدهی پدر خطابت کنم.
بله پدرم نمیدونی چقدر دلتنگت بودم. فکر می کردم می آیی و مرا کمی آرام می کنی ولی با آمدنت دل تنگیم بیشتر شد.
این چند روز که به قم آمدی پدرم بیشتر دعایت میکنم هر لحظه در فکرمی و هر لحظه به دیدارت مشتاق تر شدم.
اکنون که می نویسم بدان پدرم که از گونه هایم اشک جاری است و قلبم چنان گرفته و فشرده شده و کم کم فکر می کنم تازه دارم طعم عشق را میچشم.
اصلا فراموش نمی کنم هفته پیش هنگامیکه باز هم از سختی روزگار به رنج آمده بودم و افتاده در درگاه خدا باز لطفش شامل حالم شد و آمدی به دیدارم. همیشه می خواستم کسی را که مرا بخواهد. حرف دلم را بشنود. در آغوش بگیردم و در مشکلاتم راه چاره نشانم دهد تا تو آن شب آمدی به خوابم.
قبلا هم آمده بودی ولی این بار متفاوت بود. مرا در آغوش گرفتی و من هم تو را بغل کردم .
مرا پسر عزیزت خواندی و از آنجا که بود که جرات کردم پدر عزیز بخوانمت.
پدرم سفارشت را آویزه گوشم می کنم.
برایم دعا کن...!
پسر عزیزت